سبزwar
1-در هر دلی شهری باید باشد آنقــــدر بزرگ، که آدم راحت برود و در آن غرق شود...
2-مادر ها با پسر هایشان یک اختلاف نظر اساسی دارند.پسرها عاشق چیزی هستند که در افکار عاشقانه هیچ مادری یافت نمی شود. از شما چه پنهان؛ پسر ها یواشکی ته دلشان دوست دارند بیاید جنگی که...کابوس مادرهاست! پسرها به رفتن فکر می کنند به کشتن، و حتی به کشته شدن و هیچ کدام از این ها ترس ندارد اما هر رهگذری که گذرش به دوکوهه سوت و کور بعد از عملیات که در سکوت نبودن شهدا تنها صدایی که به گوش می رسد صدای هق هق و نوحه "یاران چه غریبانه" آهنگران است، بیفتد به حرف مادرها ایمان می آورد که جنگ ترس دارد! رفتن به جبهه ها را همه بلدند اما برگشتن بدون رفیق را نه! که آدم ها یک موقع با دوست نداشتنی ها می جنگند و شروع جنگ را می بینند و مادرها یک موقع با نبودن دوست داشتنی ها می جنگند و پایان جنگ را... همیشه از همین اولش فکر آخرش را کرده ام و با خودم عهد می بندم که مثل یک مجسمه گچی صدوهشتاد سانتی بروم و بیایم، اما حالا اینجا نشسته ام و به این فکر میکنم که سفره ی زیبای افطاری محمد، سوال های سر کلاس ابوالفضل، لبخند های مجتبی، آبشار آتشکده، افطاری حضرتی، اعتکاف دانش آموزی،پیامک های یوسف، پیاده روی هادی، کمه جوش سیدجلیل، مهمان نوازی حبیب الله، والیبال با محمدمعین و تمام بچه های فصل وصل چگونه در ذهن یک مثلا مجسمه رژه می روند؟!
3-در جایی غرقم، که آخرین کسی که می خواست دل بکند، خودش را هم پیدا نکرد؛ "آنقـــدر بزرگ"
درست کردن مرغ برای سحری رو نگفتی
خخخخخ